خاطرات کیان و رومینا

فندق بانو

این روزا هم داره تند می گذره هم کند ... دل تو دلم نیست فندق بانو رو ببینم می خوام ببینم چقدر شبه کیانه؟ دیشب خوابشو دیدم فرمت کلی صورتش مثل کیان بود اما با چشم و ابرو و موهای مشکی ... وای که چقدر دلم می خواد موهاش مثل کیان باشه... حالا تا خدا چی بخواد فندقکم تو سالم باش و درست حسابی بزرگ شو و به موقع بیا نصف دغدغه های من حله ... دوست دارم این روزا کیان هم در به در دنبال اسم هست برای خواهری به قول خودش نینک یا انگری برد زرد .... از کتایون رضایت داده اومده بیرون الان اسمهای آگرین و آوین ( خواهر دوست و دوست مهدشو) برای نی نی پسندیده. دیروز هم تو تی وی اسم آیسان رو شنیده اومده به من میگه اسم پیدا کردم آیسان خوبه؟ شما دوست داری؟ خیلی قشتنگه ه...
18 ارديبهشت 1392

عشقم کیان

خوب یه کم از کیان می نویسم برای خاله نونوش مهربونش که سراغشو گرفته: حالا خودت یه آرتین داری دیگه اینم همونه .... حتما عکس میذارم ازش خصوصا که از مهر تا حالا خیلی دلم می خواسته از نقاشی هاش و کاراش با خمیر عکس بذارم که الان به سلامتی هر دوشونو ترک کرده و نه نقاشی می کشه و نه خمیر بازی می کنه رفته تو خط لگو سختا و ..... هر چیزی که به انگیری برد مربوط بشه .... حتی مثل دخترا تن انگری برد لباس می کنه و با هزار بار لباس عوض کردنش (همه لباسا مال خودشن) منو حرصصصصصص میده.... ملافه ها رو می پیچه دورشون که الان شنل پوشیدن ... الان رفتن رو تیر انداز و .... الان تو صورت بابا شهریار منفجر شدن یا پرت شدن و ... خوب اصطکاکها بین اقای همسری و کیانی ...
1 ارديبهشت 1392

یک هفته پر استرس

مامی فندق بانوی خوشگلم یه هفته سخت داشتم بعد از خونریزی و رفتن به بیمارستان و ... یک هفته استراحت مطلق بودم... استراحت بود ولی پر از استرس... خداییش این مدت مامانم و شهریار رو خیلی دوست داشتم خواهری هم کمک بود ولی مامان فری و بابا شهریار طبق معمول یه چیز دیگه بودن... از دکتر هم خیلی خوشم اومد با این که بیمارستان نیومد وسط تعطیلات اما هی باهام تلفنی حرف میزد و ... خلاصه خیالم رو راحت می کرد. یه سونو دیروز رفتم که خیالمو راحت کرد و بعدش دکی اجازه داد از شنبه بر گردم سر کار ولی با شرایطی که خسته نشم زیاد فعالیت نکنم راه نرم و ....   فندق خوشگلم  قدت شده ۳۲ سانت و وزنتم ۸۴۹ گرم ... می دونی که خیلی دوست دارم زود این زمان بگذره و...
22 فروردين 1392

مامی در هفته 25 - اسم فندق خانوم

مردم از بس گفتم داره بهم سخت میگذره ولی واقعا داره سخت میگذره بی خوابیها و بدخوابیهای شب درد کمر و شکم بنده حالت تهوع که معلوم نشد نرفته چرا برگشته دوباره و ... بدتر از همه اینکه با حال بدم به کیان عسلم خوب نمیرسم خیلی این موضوع هم ناراحتم می کنه ... می دونم کیان عسلم داره همه تلاششو  می کنه بچه خوبی باشه اما مامی زیاد اعصاب نداره مثل قبل بهش برسه انگار که همش بچه بدی هست ... خودش به خودش می گه من بچه بد خوبم!!! می گم عزیزم تو خوبی میگه نه بد خوبم یعنی گاهی بدم گاهی خوب! یه دفتر داریم که کارهای خوب و بدشو توش می نویسیم شبا ببینیم اون روز کارای خوبش بیشتر بوده یا   کارای بدش... دیشب می گم مامانی کارای خوبتو بگو ببینم می گه ...
10 فروردين 1392

عید و خونه تکونی

امسال عجب عیدی داره مامانی حداقل روزی یه بار اشکم در میاد ...   من نه خودم می تونم کار کنم نه کیان گلی شما اجازه میدی کار کنم و نه فسقل بانوی تو دلم اونم نمی ذازه و کافیه فقط دو تا تکه ظرف بشورم یا خم شم بذارم تو ماشین که حالم بد میشه و فسقل تو دلم تکون می خوره و .... آقا کیان دیروز که بابایی خواب بود و من داشتم لباس تا می کردم زدی ظرف نمک رو شکستی. خوب ظرفش شکست. نمکها پخش شد. گاز و زیر کابینتها و ... نابود شد و دو تا سبزه فسقلیمون هم پر نمک شد یکیش از این آدمها بود که قرارا بود سبزه رو سرش در بیاد. تو رو از رو کابینت گذاشتم پایین و فکر می کنی حتی یه ذره ناراحت شده بودی؟ نه گلم تنها ناراحتیت این بود که اینو می خوام اونو می خوام ا...
29 اسفند 1391

دکتر مامان

خوب من یه دکی جدید پیدا کردم و دیروز هم رفتم پیشش فعلاْ از همه چیزش خوشم اومده و حس می کنم خیلی تو کارش وارده عین دکتر حاج محمد.  روی تو فندق خانوم که دست می کشید حس می کردم می دونه داره چی کارمی کنه. مطبش تو قائم مقامه و بیمارستان هم لاله اسمشم خوب دکتر ناهید سهرابی دیشب که اومدم خونه مامان فری کیان عسلی پرید جلو که کوش پس؟ فکر کرده بود رفتم که دکی فندق بانو رو در بیاره بیرون!!! به خاله شقایق گفته بوده که نه دکتر نرفته برای معاینه رفته خواخرمو برام بیاره.... قربونت بشم نفس من. دوشنبه هم وقت گرفتم بین مریض برای سونو گرافی  ...
26 بهمن 1391

عجب مامانی شدم

کیان نفس من با خوندن وبلاگ دوستات داشتم فکر می کردم عجب مامانی شدم نه از کارهای دستیت و نقاشیات چیزی می ذارم نه از چیزایی که یاد گرفتی می نویسم نه حتی خاطره ای از سفرهایی که میریم... باور خیلی دوست دارم ولی گرفتارم ... مثلا 4شنبه هفته پیش مریض شدی خیلی بد بود یه هفته تب داشتی و سه روزش تبت زیر 39 نیومد ... برده بودمت بیمارستان با سرم و یه عالمه آمپول با تب 39 تو رو تقدیم من کردن تازه تو کل این مدت فقط در حدود یه ربع تبت اومد رو 38.5 و بعد رفت بالا... بعدشم خودم ازت گرفتم البته نه بدی مریضی تو ... خوب خدا با این فسقلی بهم رحم کرد... مثلا هنوز با مهدت مشکل داریم برنامه شده برای مامان فری صبحها بریم اونو برداریم بیاد تو رو بذاره مهد د...
21 بهمن 1391

نی نی

کیان عزیزم با اجازت فندقی تو راه رو هم شریک این وبلاگ می کنم . برای مامانی خیلی سخته برای هر کدومتون یه وبلاگ بزنه ... می دونی که یه وبلاگ دیگه هم دارم عزیزم نی نی عزیز دل مامان خیلی دلم می خواست مثل کیان برای تو هم از همون روزای اول اول بنویسم اما فرصت نشد... یه کم شاید چون حال مامی خیلی بد بود... خوشگلکم به من گفتن که احتمال بالای ۸۰ درصد دخمل کوچولویی... فدات بشم از همین حالا تو رو مثل کیان تصور می کنم از نوع دخملش چقدر عاشقتم متظرم بیای تا موهاتو بلند کنم و اون بالای سرت ببندم. کیان و بابایی هم که خیلی دوست دارن هنوز اوائل راهه که کیان میگه پس خواخرم کی میاد؟؟؟ بابایی هم اسمتو گذاشته نینک... تا حالا سه بار سونو رفتم ۲۳ آبان ...
29 دی 1391

عشق من

    عشقم که داریم براش تولد می گیریم خوب دیگه حداقل هفته ای یه تولد لازم داره دیگه   اینم از تفرحاته تقریباْ روزانشه... البته بی ادب نیست ها گفتم یه فیگور خوب برای عکس بگیر   خوب هنوزم در گیر شکلها و رنگهاست این الان تمساحه که درست کرده مثلاْ   خوب کی رو دیدین از مهد بیاد لباش اینجور آویزون باشه و قهر باشه که زود اومدی دنبالم؟   عشقم با سارینای عسلم تو عروسی ... مطمئنم خیلیی بهشون خوش گذشته... بس رقصیدن و دویدن   - مامان این گلوله های شفاف مروارید مانند چیه داره میریزه اینجا؟؟؟ اشاره به صورت من که حالم خیلی بد بود و نفهمیده بودم داره اشکام میاد...   - بیا ما...
14 آذر 1391