عسلی های مامان
سه شنبه این هفته رومینا باید واکسن دوماهگی بزنه... یعنی دو ماه گذشت
زندگی افتاده رو روال خودش و روز و شب من هم بچه ها شده...
کیانی که رومینا رو دوست داره اما گاهی زیادی محبتش میزنه بالا مثلا یه دستی پایی کشیده میشه و گریه ای یه که درمیاد و البته که بچه هست مگه چند سالشه ٤ سال گاهی هم حسادت میکنه و هر چی میگم رو تخت ما ملق نزن گوش نمی کنه ... منم کارم اینه کهسعی می کنم رومینا تو خطر نباشه
رومینا هم دیگه حسابی من و نزدیکا رو میشناسه باهاش حرف میزنم اگه همراه حرکت سر باشه می خنده و دل منو و همه رو میبره... ای خدا این چیه تو مادرا گذاشتی به نفس کشیدن بچه ها شونم افتخار می کنن و ...
خیلی بد نمی خوابه اما برعکس کیان که ٨ شب می خوابید تا اقای برادر نخوابه اونم نمیتونه بخوابه چون سر و صداهای کیان و بازیهای داد و فریادیش بیدارش می کنه
من چی کار می کنم؟ همه زندگیم پر شده از بچه ها... کیان رومینا رومینا کیان و دوباره... بهشون نگاه می کنم و میگم خدایا شکرت که انقدر منو لایق می دونی... حتی گاهی گریه ام میگیره ... فکر می کنم خدا خیلی دوستم داره... خدایا شکرت....
خدا با دادن این فرشته ها خیلی به من لطف کرده و من قدر همه این لحظه ها رو میدونم...