خاطرات کیان و رومینا

آینده کیان

1392/6/19 8:38
نویسنده : مامان یلدا
899 بازدید
اشتراک گذاری

عسل خان ما مثل بیشتر پسر های این دوره زمونه بسیار فهیم هستن و از حالا آینده شونو برامون میگن...

خوب از بیشتر پسرای همسن کیان می پرسی می خوای بزرگ شدی چی کاره بشی؟‌میگن بابا

کیان هم میگه بزرگ شدم می خوام بابا بشم... می فهمی با.با... میگم مهندس مثل مامانی و بابایی ؟ میگه نه میگم دکگتر مثل ... هنوز حرف از دهنم در نیومده میگه فقط بابا...

ببین من بزرگ شدم می خوام با رومینا ازدباج کنم ... وقتی رومینا اندازه خاله شد باهاش ازدباج می کنم بابایی برامون یه خونه بزرگ می خره که ١٩ تا اخاب (اتاق) داشته باشه و ٢٠ تا هم دسشویی داشته باشه (منظورش دستشویی توالته ها بس بچم تمیزه و وسواسی) خونمون طقبه (طبقه) بیستم باشه  خیلی هم بزرگ باشه بعد یه دختر داشته باشم اسمشو میذارم رونیکا!!!!!! بعد بابایی براش پوشکای خوب زیادی می خره و .... اینجای داستان که میرسه صدای شهریار جدی جدی در میاد که دیگه بمیرم هم پوشک بچتو خودت باید بخری... میگه نه شما باید بخری!!!!!

 

حالا این رونیکا هم ماجراهایی داره درسته که اسم دخمل خانومی رو باباش انتخاب کرده اما کیان هم خیلی موثر بوده مثلا هر اسمی انتخاب میشد اونم نظر میداد مدتی قرار بود اسم رومینا الینا باشه انقدر کیان گفت من از این اسم بدم میاد که منتفی شد... بعد هم بین رومینا و رونیکا (این یکی چون به کیان بیشتر میاد) کمی مردد بودیم اما کیان مرتب می گفت رومینا بهتره اسم خواخری رو رومینا بذاریم من از رونیکا بدم میاد!!!.... بعد از دنیا اومده خواخری معلوم شد آقا این اسم رو برا دختر خودشون نگه داشتن... بهشم میگی فقط غش می کنه از خنده....

 

ما یه آقا بده داریم که گاهی هم جاشو تو محل با پیشی عوض می کنه که کارش اینه که اسباب بازیهایی که در طول روز پرت شدن به در و دیوار یا تا اخر شب مرتب نشدن رو به هوای اینکه صاحبشون دوستشون نداره جمع می کنه با خودش می بره و یا بچه هایی که به حرف بزرگترها گوش نمیدن یا بد هستن رو می بره تو یه خونه ای که همه بچه بدا دور هم باشن و با هم خوش باشن (بگذریم که چه ماجراهایی داریم قبل از خواب که مثلا امشب اقا بده رو بابایی چه جوری راه نده یا حالا چه جوری کیان حرف گوش نکن  رو قایم کنیم نبینه) خلاصه اون روز دارم به کیان میگم مامانی این پاستلها و دفتر نقاشی تو جمع کن تمام هال رو به هم ریختی یه چرخی دور میز زده میگه آخه من خسته ام بعد میگم خیلی خوب خودت میدونی و آقا بده ... یه نگاهی به من کرده میگه : من فکر  میکنم!!!! این کار شماست مامانی که هال رو مرتب کنی!!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

شکوفه
19 شهریور 92 10:46
الهی چقدر کیان با مزه است ... براش اسپند دود کن
نونوش
24 شهریور 92 17:11
فداش بشم من پسر شیرین زبونم که دوست داره فقط بابا بشه .. میفهمی ؟! فقط با.با کلی خندیدم از این پستت .. بالاخره یه فرقی بین کیان و آرتین پیدا کردم یلدا .. پسر من به هیچ وجه نمیخواد به قول خودش ازدباج کنه فقط حاضره با مامانش ازدباج کنه اونم به شرط اینکه بچه نداشته باشه پسر ما میخواد وقتی بزرگ شد یه ماشین آشغالی واقعی داشته باشه این یکی از آرزوهای این روزاشه .. عکس هم بذار برامون یلدا دلمون هوای بچه هاتو کرده ببوس دوتاییشون رو
یاسمن ( مامان فرشته ها )
2 مهر 92 15:59
عزیزم کیان جون پس چه خواب هایی دیده واسه خواهری
مصي
8 مهر 92 14:39
واااااااااااااااااي چقدر اين كيان بانمكه يلدا ماني هم همينطوره تا ميگم وسايل رو جمع كنيد ميگه من خسته ام خب خودت جمع كن توي بازيهاشون هم ماني باباست و مه تا مامان تازه بابا ميره سركار مامان هم "بانك" بچشون رو هم مي برن مهدكودك