خاطرات کیان و رومینا

عجب مامانی شدم

1391/11/21 20:37
نویسنده : مامان یلدا
405 بازدید
اشتراک گذاری

کیان نفس من

با خوندن وبلاگ دوستات داشتم فکر می کردم عجب مامانی شدم نه از کارهای دستیت و نقاشیات چیزی می ذارم نه از چیزایی که یاد گرفتی می نویسم نه حتی خاطره ای از سفرهایی که میریم...

باور خیلی دوست دارم ولی گرفتارم ...

مثلا 4شنبه هفته پیش مریض شدی خیلی بد بود یه هفته تب داشتی و سه روزش تبت زیر 39 نیومد ... برده بودمت بیمارستان با سرم و یه عالمه آمپول با تب 39 تو رو تقدیم من کردن تازه تو کل این مدت فقط در حدود یه ربع تبت اومد رو 38.5 و بعد رفت بالا... بعدشم خودم ازت گرفتم البته نه بدی مریضی تو ... خوب خدا با این فسقلی بهم رحم کرد...

مثلا هنوز با مهدت مشکل داریم برنامه شده برای مامان فری صبحها بریم اونو برداریم بیاد تو رو بذاره مهد در غیر این صورت گریه و اشک و اه و ناله و زاری ... امروز صبح میگی مامان دوباره مریضم گلوم درد می کنه منو نده مهد... که البته با مامان فری رفتی و راحتم موندی

بازی جدید فقط مهد کودک بازیو با چسب اکلیلی نقاشی کردن... ای خدا من از این مدل بازیهای دخترونه خوشم نمیومد که تو یه چشمه اش رو داری برام بازی می کنی البته خوب در کنارش می فهمم چی تو مهد می گذره مثلا بچه ها سی هلو تو یور نیو فرند ... البته تو بازیهای ما بابا مجید نیو فرنده... ههههه... خاله شقایق مدیر مهده مامان فری و تو هم دوستین و من هم صدالبته تیچرم یا مربی اونم بدون خانوم اولش ... جون مون هم نداریم مثلا من می گم من یلدا جون بشم یا خاله یلدا؟ می گی نه تو تیچری ای بابا همون مربی دیگه م. ر. بی

عاشقتم خیلی دلم می خواد از نقاشیهات بذارم حتما این کارو می کنم حتما

یه کم از غذا خوردنت بگم خیلی داشتی بهتر میشدی حتی گاهی می گفتی بده خودم بخورم ولی متاسفانه تو این مریضی یاد گرفتی بگی همین الان آب خودم همین الان... دیگه سیرم

از قد و وزنت بگم وزن خیلی کم نکردی الان 16 کیلویی اما خیلی لاغر و نحیف شدی قدتم چشم خودم روشن به سلامتی فکر کنم یه سالی هست قد نکشیدی همون 106 اینا یه کم اینور اونور...

با نی نی تو راهی خیلی خوبی اسمشو بدم نمیومد بذارم کتایون که تو خیلی خوشت اومده هی راه میری و با اسم صداش می کنی و اگه احیانا بریم تو مغازه ای جایی همین طور لباس دخترونه نوزادیه که برای خواهری بر میداری... ای جون دلم مهربون من... کاش همیشه براش همین جوری باشی مهربون... البته یه چند روزی هست که می گی اسم خواهرم آنی هست ... نمی دونم اینو از کجا آوردی حتی نمی تونم حدس بزنم که مخفف چه اسمیه؟ هر چی می گم می گی نه آنی فقط آنی... شایدم بابایی یادت داده! نمی دونم

یه شانسی اوردم که روز اول این مهد جدیدت حیوانات رو آورده بودن مهد تو از تجربه دست زدن به دم روباه خیلی خوشت اومده بود الیته چیزای دیگه رو هم دوست داشتی و ازشون حرف میزدی اما این همه باغ وحش برده بودمت هیچ وقت اینهمه خوشحال نشده بودی که دم روباه خوشحالت کرده بود...

 

کیان مرسی اومدی به زندگی ما

 

نی نی قشنگم

می دونم برای تو هم دارم کم میذارم یه کم ته دلم هنوز از دخملی بودنت مطمئن نیست نمی دونم چرا... شاید زیادی ذوق زده ام اما وقتی خاطرات قدیمی کیان رو می خوندم دیدم تو سن تو براش کلی خرید کرده بودم و حتی تخت و کمد هم سفارش داده بودم و تقریباً بیشتر چیزهاش آماده بود اما سر تو نمی دونم چرا بلاتکلیفم البته همین حالا برات یه سری لباسای گوگولی مگولی خوشگل خریدم ها... اما کالسکه و یه سری وسایل برای اتاقتون نگرفتم حتی حالشم نیست که برم ... شاید چون حالم خیلی خوب نیست یا شاید چون هنوز مطمئن نیستم تو این خونه می مونیم یا نه و اتاق تو رو تکی خواهم چید یا شریکی با کیان... خوب می دونی که خیلی فرق می کنه ... عشقم من تو بحث دکتر هم موندم دکتری رو که انتخاب کرده بودم هم بعد از سه بار رفتن به دلم ننشست... ای وای که کلی هم سر این موضوع اعصابم به هم ریخته... یه دکی دیگه پیدا کرده که فهمیدم بیمه مان با آتیه قطع ارتباط شده... اینم از شانس من شایدم برای اینه که بگردم یه دکی خوب پیدا کنم...  تو دلم تکون می خوری و وسط این کارها و گرفتاریها روت دست می کشم و بهت می گم که چقدر دوست دارم و میگم که چقدر حس خوشبختی می کنم ... انگار همه جوره شادیهام تکمیله

مرسی که داری میای به زندگی ما نازنین من

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)