خاطرات کیان و رومینا

کیان و مسافرت

عشقم خیلی وقته جایی نرفتیم اونم چون من نمی تونم بیام امروز شما و بابایی دو تایی رفتین شمال ... به قول بابا مردونه زنونش کردیم رفت... ههههههههه قبلا هم با بابایی این ور اونور زیاد رفتین البته منظورم استخر و ... یا حتی عروسی هستش  یا اینکه شب با هم مونده باشین ... اما مسافرت این بار اوله ... نمی دونم چرا هنوز نرفته این همه دلم براتون تنگ شده ... دارم بزرگ و بزرگتر میشم ... دلم الکی یاد گرفته شور بزنه می دونی که آخه عاشقتون هستم... عاشق راستی من و بابایی در مورد اینکه کدوم یکی از شماها خوشگل ترین دائم بحث داریم اون میگه دخملی من میگم پسملی ... همش میگم کیان که همسن رومینا بود اینجوری اونجوری بعد هم میگم خوب آره رومینا هم مثل کیانه ...
10 مرداد 1392

رومینا جونم

عشقم دنیا اومدی قد:49 سانتی متر وزن: 3075 گرم 4شنبه 12 تیر 92 ساعت 9 صبح تشریف فرما شدین به این  دنیا مامانی خوش اومدی خیلی هممونو خوشحال کردی خیلی... خدایا شکرت .... بابت دخترم ... پسرم... همسرم شکرت   رومینای تازه دنیا اومده:   دو تا عشق و نفس ما: کیان عاشقته عزیزم       ...
15 تير 1392

هفته 37

عشقم رومینای خوشگل من که همه رو خیلی متعصبن مخصوصاً‌ کیان دیگه چیز زیادی ننمونده بیای پیشمون.... خیلی دوست داریم... نفس منی شیرینم... مامی دیگه زیاد نمی تونه تکون بخوره بس تو اون تو وروجکی می کنی .... وزنم خیلی زیاد شده ٧٨.٨... فدای سرت فقط کاش تو هم خوب رشد کرده باشی... جدی می گم... همش میگم این وروجک هم بیاد دیگه همه بدنم مال خودم میشه... امروز میرم دکی تا تاریخ دنیا اومدن تو رو دیگه جدی جدی بهم بده... کاش از این بیمارستان لاله اطلاعاتی داشتم ... دوبار به خاطر نگرانیهام به خطر تو رفتم تو بخش زایمان اما در واقع هیچی ازش نمی دونم... با روزشمار من برای ١١ تیر واقعا دیگه چیزی نمونده اما اگه دکی بگه که باید ١٥ بیای اصرار می کنم بشه ١...
1 تير 1392

سونوی هفته 35

عشق من دخملکم... دیروز با بابایی رفتیم که ببینیمت می دونی که از هفته ٢٦ به بعد که تو ٨٤٩ گرم بودی دیگه ندیده بودمت ... ماشاا... چقدر بزرگ شده بودی دیگه مامان مثل قبل خوب تشخیصت نمی داد... سرت پایین بود داخل لگن و  پشتت به همه بوددددد... ههههه خاله شقایق میگه پس این همه مدت من داشتم با باسن خانوم صحبت می کردم... الهی فدات بشم من وزنت ٢٥١٩ گرم و قدت ٤٦ سانت تو ٣٤ هفته و ٤ روز خیلی دوست دارم... خیلی . آخرین بار که دکی رفته بودم گفت شما رو ١١ تیر دنیا میارن یعنی ٢٣ روز دیگه... خدارو شکر   شقایق جون دوست مامان ٣ شنبه صبح پرواز داره و میره کانادا امرو زاینجا بود- خیلی دلم براش تنگ میشه خیلی ... ایشاا... هر جا هست موفق باشه......
19 خرداد 1392

تولد 4 سالگی کیان

امسال تولد عسلم تو مهد برگزار شد. مامان یلدا زیاد حال و احوال خوشی برای تولدهای هرساله نداشت و بعلاوه فکر کرده بود که کیانی به اندازه کافی بزرگ شده که تولد مهدکودکی بهش خوش بگذره ... خداییشم مهناز جون مربی کیان حسابی سنگ تموم گذاشت و تولد خیلی عالی برگزار شد... عسل مامان هم بهش بیش از حد خوش گذشت... البته تولد به جای 16 خرداد 5 خرداد برگزار شد برای همینم 16 خرداد یه تولد خودمونی خونه مامان فری براش خواهیم گرفت... راستی همه چیزای تولد رو خود کیان انتخاب کرده بود ... همه چیز         آقا پسرای کلاس با کیان:   دختر خانومای کلاس با کیان:   در حال صندلی بازی:‌ معلوم نیست چرا همی...
9 خرداد 1392

اتاق فندق خان و فندق بانو

من بالاخره از فکر خرید کردن و ... برای رومینا یا شاید هم رونیکا خانوم اومدم بیرون تمام وسایل آقای برادر رو استفاده خواهید کرد ... همون  سرویس کالسکه و ... حتی همون تخت کیان رو .. حتی همون روروئک ابی رنگ رو و ... راستش با این حال و روز خودم و دودلی برای خرید فکر کردم کلی پول بدم که فقط رنگ نارنجی خاکستری وسایل رو صورتی کنم دلم نمیاد اونم وقتی که اقا کیان خودشون برای ما کلیییییییی خرج دارن خوب چی کار کنم به نظر میرسه کلاسای جور واجور و خصوصا کادویی که رومینا خانوم باید برای آقای برادر بیاورند فعلا از رنگ کالسکه واجب تره... اگرچه باید اعتراف کنم هنوزم دلم چیزای صورتی بنفش می خواد و این قسمت دخملونه پسند وجود مامانی ارضا نشده اتاقشون ک...
31 ارديبهشت 1392

چند عکس از کیان

انقدر از کیان عکس نذاشتم که الان باید سعی کنم یه کم جبرانش کنم عکسا از مهر ٩١ به بعد هستن البته عکسا این طرف سال هم نیستن ایشاا... مامانی تنبلی رو میذاره کنار و از رو دوربین از اونها هم می ذاره: عشقم که عاشق دایناسورهاست و اطاعات زیادی هم ازشون داره: از مهد اومده و یه بار رو پله ها و تو اینه خونه مامان فری اینا ظاهر خودشو چک می کنه:  کیان و سارینا در رستوران و خسته از نکن بکن بزرگترها: باز گفتیم داریم عکس می گیریم ژست گرفته: عشق من هم چنان بانزاکت و روی صندلی ماشین میشینه:   کیان جون عاشق شمال و جنوب و هر جایی که مرطوبه و دریا داره و حلزون و ... : دیوار آشپزخونه مامان فری اینا که وایتبرد ...
20 ارديبهشت 1392

فندق بانو

این روزا هم داره تند می گذره هم کند ... دل تو دلم نیست فندق بانو رو ببینم می خوام ببینم چقدر شبه کیانه؟ دیشب خوابشو دیدم فرمت کلی صورتش مثل کیان بود اما با چشم و ابرو و موهای مشکی ... وای که چقدر دلم می خواد موهاش مثل کیان باشه... حالا تا خدا چی بخواد فندقکم تو سالم باش و درست حسابی بزرگ شو و به موقع بیا نصف دغدغه های من حله ... دوست دارم این روزا کیان هم در به در دنبال اسم هست برای خواهری به قول خودش نینک یا انگری برد زرد .... از کتایون رضایت داده اومده بیرون الان اسمهای آگرین و آوین ( خواهر دوست و دوست مهدشو) برای نی نی پسندیده. دیروز هم تو تی وی اسم آیسان رو شنیده اومده به من میگه اسم پیدا کردم آیسان خوبه؟ شما دوست داری؟ خیلی قشتنگه ه...
18 ارديبهشت 1392

عشقم کیان

خوب یه کم از کیان می نویسم برای خاله نونوش مهربونش که سراغشو گرفته: حالا خودت یه آرتین داری دیگه اینم همونه .... حتما عکس میذارم ازش خصوصا که از مهر تا حالا خیلی دلم می خواسته از نقاشی هاش و کاراش با خمیر عکس بذارم که الان به سلامتی هر دوشونو ترک کرده و نه نقاشی می کشه و نه خمیر بازی می کنه رفته تو خط لگو سختا و ..... هر چیزی که به انگیری برد مربوط بشه .... حتی مثل دخترا تن انگری برد لباس می کنه و با هزار بار لباس عوض کردنش (همه لباسا مال خودشن) منو حرصصصصصص میده.... ملافه ها رو می پیچه دورشون که الان شنل پوشیدن ... الان رفتن رو تیر انداز و .... الان تو صورت بابا شهریار منفجر شدن یا پرت شدن و ... خوب اصطکاکها بین اقای همسری و کیانی ...
1 ارديبهشت 1392